وقتي کسي را ترک ميکنيم، درواقع، چه چيزي را ترک ميکنيم؟ خانه، خانواده، گذشته، حادثهاي در آينده يا بدترين عکسي که در زندگي داريم و وقتي به آن نگاه ميکنيم حس آن لحظه بهتمامي در ذهنمان نقش ميبندد؟! ما زندگي خود را در ابتدا صرف شکستن گلدانها و بعد، چسباندن خردههاي شکسته به آرزوي نوشدن آن ميکنيم.
کتاب بندها با اين جمله آغاز ميشود: «اگر يادت رفته، آقاي عزيز، بگذار يادت بيندازم: من زنت هستم.» بدين ترتيب، نامهاي باز ميشود که واندا براي شوهرش که خانه را ترک کرده است مينويسد؛ شوهري که او را در طوفاني از خشم درمانده و سؤالات بيپاسخ رها کرده است. آنها در اوايل دهه? 1960 به دنبال استقلال خود، در جواني ازدواج کردند؛ اما پس از آن، دنياي اطراف آنها تغيير کرد. در آن زمان، يافتن خود در 30سالگي با خانوادهاي وابسته، نشانه? عقبماندگي بود تا خودمختاري.
دومينيکو استارنونه يک داستان هيجانانگيز و قوي به ما ارائه ميدهد، داستان استادانه? فرار، بازگشت از همه شکستها؛ آنهايي که به نظر ما حل نميشوند و آنهايي که يک عمر همراه ما ميمانند.
استارتونه در سيزدهمين رمانش، بندها، از زندگي مشترک واندا و آلدو مينويسد که مثل باقي زندگيهاي مشترک سختيها، تنشها و ملالهاي خودش را داشته. حالا پس از چند دهه زخمهاي گذشته انگار بهبود يافته و اين زوج جان سالم به در بردهاند. اما اگر از نزديکتر نگاه کنيم، شايد ترکهايي را ببينيم که ما را ياد چينيهاي بنه بيندازد.
درباره این سایت